هلیا جون ، نفس مامان و باباهلیا جون ، نفس مامان و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

***هلیا جون ، نفس مامان و بابا***

شب یلدا

دخمل گل مامان سلام الهی قربونت برم که دیشب اصلا نذاشتی بخوابم ! دیروز صبح که بیدار شدم بعدازظهر هم نخوابیدم ، شام هم رفتیم خونه مادر جونشون . خیلی خوابم میومد ولی آبرو داری کردم مامان . ساعت 12 بود که خوابم برد ولی فسقلی مامان ساعت یه ربع به 3 با لگدهاش بیدارم کرد . تا 6 بیدار بودم ، ولی بعدش خوابیدم تا 9:30 . قربون بابایی برم که یک ماهه داره بی صبحونه میره سر کار . دخترم به دنیا اومدی باید همه رو جبران کنی . اگه از اون نی نی هایی باشی که شبا می خوابن  و روزا بیدارن  که کار من ساخته س . عسلم بابایی خوابش کمه ولی برعکس من خوابم خیلی زیاده ، اگه شب هم نخوابم که هیچی . بابایی میگه فکر کن شبای امتحان د...
30 آذر 1392

آخرین جمعه پاییز

سلااااااام عسل مامان ، نفس مامان الهی مامان دورت بگرده که روز به روز داری بزرگتر میشی .از کجا فهمیدم آخه لگدهات محکم شده نفسم چیزی نمونده که بیای و خونه مون رو روشن کنی مامانم من و بابایی خیلی خیلی منتظرتیم ، بابایی هرروز ، روزای مونده به تولدت رو میشمره و میگه چیزی نمونده خانومی که دختر بابا به دنیا بیاد . ساک بیمارستانت رو هم یه هفته س که بستیم نظر بابایی اینه که دخترمون به روش طبیعی دنیا بیاد ولی مامانی خیلی استرس داره ، ولی ما هم مث همیشه گفتیم چشم عزیزم هرچی شما بگین .( می بینی چه مامان خوبی داری !!!!!!!!!!) دختر نازم امروز آخریم جمعه پاییز بود این فصل خیلی زود تموم شد و داریم وارد زمستون میشیم ...
29 آذر 1392

روزی با دخترم

گل دخترم سلام امروز صبح من و شما بابایی رفتیم مرکز بهداشت واسه چکاپ این ماه . اصلا دوس ندارم برم آخه کاری نمیکنند ففقط فشارخون و وزن رو چک می کنن ولی کلی استرس بهت تلقین میکنن یه ماه میگن خیلی اضافه وزن داری ماه بعد میگن چرا اضافه نکردی در صورتی که دکترم میگه همه چی نرماله لازم نیس به حرفشون گوش بدی . اگه نرم واسه واکسن زدن شما دخمل نازم اذیت می کنن . امروز هم مسئولش نبود . واسه همین با بابایی برگشتیم . رفتیم خونه مادر جونشون . نزدیک ظهر تقریبا ساعت 12 رفتم خونه دایی شون آخه دایی امروز عازم کربلا بود ، قراره از نجف تا کربلا رو پیاده برن . دیشب با باباجون رفتیم خونه شون ولی امروز دوباره واسه خداحافظی رفتیم . بابایی سا...
24 آذر 1392

زایمان طبیعی یاسزارین

سلام فرشته مامان عسلم امروز نوبت دکتر داشتم ، ساعت ١٢:٣٠ با بابایی رفتیم . خیلی طول نکشید که نوبتم شد. خانوم دکتر اول فشارم رو گرفت خوب بود ، وزنم نسبت به ماه پیش تغییری نکرده بود. بعدش موقع شنیدن صدای قلب شما بود . دل تو دلم نبود وقتی روی تخت دراز کشیدم . قند عسلم خانوم دکتر زودی پیدات کرد و ضربان قلبت رو شنیدم ، خیلی تند تند میزد مامانم دوست نداشتم تموم بشه . دوست داشتم همین طور به صدای قلبت گوش بدم  ولی خانوم دکتر با گفتن اینکه خداروشکر همه چی عالیه دستگاه رو برداشت . خیلی خوشحال بودم که همه چی خوبه دخترم . خانوم دکترت ازم سوال کرد واسه زایمان چه روشی انتخاب کردی گفتم : طبیعی میتونم ، گفت باید ...
21 آذر 1392

جشن سیسمونی نفس مامان

سلام دختر ناناززززززززم الهی مامانی فدات شه خیلی دوست دارم گلم. عسلم دیروز جشن سیسمونی شما بود . صبح باباجون رفته بود سرکار و من رو بیدارنکرده بود!! ساعت ٩ با زنگ تلفن بیدار شدم ، چشمت روز بد نبینه مامانم ، خونه نگو اینقدر شلوغ بود که نمیدونستم میتونم مرتب کنم یانه سریع شروع کردم به جمع و جور کردن  که باز هم مثل همیشه عزیزجون اومد کمکم . بنده خدا همه کارارو تنهایی انجام داد. ساعت ١٠ خونه مرتب شده بود و عزیزجون آش خیر رو بار گذاشت . دخترم سر دیگ آش واسه همه دعا کردم ، سلامتی امام زمان (عج) ، سلامتی همه نی نی ها ، سلامتی شما و همه فرشته هایی که هنوز مث شما زمینی نشدند. قندعسلم دیروز واسه مامانای...
20 آذر 1392

آماده شدن واسه جشن سیسمونی نفسی

سلام عروسک مامان قشنگم امروز ساعت 5 از خواب بیدار شدم بعدش شما اینقد تکون خوردین دیگه نتونستم بخوابم ، ساعت 5:30 نماز خوندیم و بابایی خوابید . ولی من با اینکه خوابم میومد ، خوابم نبرد  عسلم امروز صبح دوباره حالت تهوع داشتم ، عزیز جون میگه شاید دخملی داره مو در میاره ، به این امید که موهات زیاد باشه تحمل میکنم واسه بابایی چای گذاشتم ساعت 7 بابایی بیدارشد ، رفت سرکوچه نون بگیره که من دوباره خوابم برد و ساعت 9 بیدار شدم زمانی که بابایی رفته بود ! ناناز مامان و بابا ، الهی قربون این تکون خوردنات برم من ، دیشب من و بابایی تزیین سقف اتاق شما رو تموم کردیم و اتاق شما آماده است تا بیای و روشنش کنی عسلم ....
18 آذر 1392

خورشت قیمه

سلام نفس بابایی دیشب مامانی خواب دیده بود که داری خورشت قیمه میخوری! امروز از صبح(نزدیکای ظهر البته)که پا شده از خواب داره برات خورشت قیمه درست میکنه,خیلی دوست داره ها    چی میشه اگه امشب در حال خوردن کباب یا کله پاچه یا ...خوابتو ببینه که  البته  تو خونه عزیزجون(مامان مامانی) داری غذا میخوری!واقعا میشه! بابایی هم مثل مامانی منتظرته ,خیلی خیلی دوست دارم ,میبوسمت گلم ...
16 آذر 1392

مامان و بابا و دخملی در جنگل

سلام دخمل مامان ، خوبی عزیییییییزم گل قشنگم دیروز از صبح تا غروب بارون بارید ، هوا خیلی سرد شده بود . مامانی زمستونو خیلی دوست داره مخصوصا روزای بعد از برف و بارونو آخه وقتی برف و بارون میاد بابایی مارو بیرون نمیبره  ولی فرداش میریم بیرون کلی میگردیم امروز هم از اون روزا بود . صبح من و بابایی و شما رفتیم جنگل . داخل ماشین خیلی خوب بود ولی وقتی پیاده می شدیم یخ می زدیم . اینم چنتا عکس از گردش امروز .بقیه ش در ادامه مطلب                                     ...
14 آذر 1392

فیلم آموزشی

سلام قند عسل مامان و بابا خیلی دلم واسه نوشتن تنگ شده بود ولی نمیدونم چرا چند روزه وقتی مینویسم برات تا میام ثبت کنم میپره مامانم دیشب بارون تندی اومد تقریبا از غروب شروع شد و تا نماز صبح فقط میبارید خیلی صدای قشنگی داشت گلم. نفس مامان چند روزه احساس می کنم خیلی سنگین شدم هیچ کاری نمیتونم بکنم ، خدا نکنه که بشینم دیگه نمیتونم بلندشم جایی هم نمیرم آخه وقتی میشینم شما اینقد تکون میخوری که نگو ، خب منم خنده م میگیره و قربون صدقه ت میرم ونگاهت میکنم ، بعدش نگاه همه بر میگرده به شیکم مامانی ، اونجاست که مامانی تازه میفهمه چه سوتی سنگینی داده و سرخ و سفید میشه و مجبور میشه بره توی یه اتاق دیگه بشینه و بیرون نیاد بابایی...
11 آذر 1392